سياه مشق

مرضيه موسوي
marmar57m@yahoo.com




-پري! پري ! چيزي شده؟
تو شديدا سرفه مي کني .
-پری!
ماشين را نگه مي دارد.
-پری حالت خوبه؟
اشاره مي کني که خوبم.
-اگر مي خواهي برگردي هنوز هم دير نشده...
ماشين را روشن مي کند.باز به راه مي افتيد. تو همچنان سرفه مي کني.


او هم بيدار شده است. چراغ را روشن مي کند. ليوان آب در دستش. چشمهايش قرمز است.مي داني که نگران است.تو همچنان سرفه مي کني.عرق سرد روي پيشاني ات نشسته.
-وقتش شده؟
-نه !هنوز درد ندارم.
دستهايت را در دست مي گيرد.بخواب.


در بازارچه قديمي هستي. پيرمرد ترا مي بيند که دم حجره اش منتظر نشسته اي. بوي خاک و نم مي آيد. پيرمرد به سکه هايت نگاه مي کند و آنها را برمي گرداند.
-زياد است.
-مطمئنيد اشتباه نمي کنيد. مطمئنيد که پشيمان نمي شويد؟ ضرر نمي کنيد....
به پيرمرد التماس مي کني.اما پيرمرد لبخندي از رضايت بر لب دارد. هنوز در خلسه لبخند پيرمردي که همه جا تاريک مي شود.
يک کرم.دو تا ... از آسمان بدون وقفه کرم مي بارد. فرياد مي زني.


دست گرمش را بر پيشاني سردت احساس مي کني.


قهوه سفارش مي دهد. نمي داني چرا اما بلند بلند مي خندي. کنارت مي نشيند. آنقدر تزديک که بو و گرمايش را با هم حس مي کني.
- برايت شکر بريزم؟


مي خواهي شکر برداري.کرم ها را مي بيني.بزرگ و بزرگتر. زياد و زيادتر. فرار مي کني. به طرف فنجان قهوه مي روي. خودت را داخل فنجان قهوه مي اندازي.گرم، لزج... او ترا نمي بيند. داري غرق مي شوي.
يک قاشق شکر. دوتا ...دانه هاي شکر بر سرت مي ريزند و نقل ها... صداي کِل زدن مي آيد.


صورتت را مي بيند که کمي آرام شده است. لبهايش را بر گونه ات حس مي کنی.
زمزمه مي کنی: عروسيمان را يادت هست؟ تو لبخند مي زدی و من.....
صدايت در هِس هِس نفسهايت محو مي شود. و خواب....


نقل ها بر سرت ريخته مي شوند. کسي قند مي سايد. او آرام کنارت نشسته است. لبخند مي زند.
-مطمئنيد اشتباه نمي کنيد. مطمئنيد که پشيمان نمي شويد؟ ضرر نمي کنيد....
چيزي نمي گويد. فقط آرام نشسته و نگاهت مي کند . لبخند مي زند. کِل مي زنند.

دستهايت را نوازش ميکند.

تو همچنان دست و پا مي زني. فنجان را به سمت لبهايش مي برد. چشمهايش نزديک و نزديکتر مي شوند. روشن و ... کرمها ازچشمهايش وارد فنجان مي شوند. داد مي زني.


-دردت شروع شده؟
عرق پيشاني ات را پاک مي کند. ناله مي کني که برود و بخوابد. اما مي داني که نمي تواند. نگراني در چشمهايش موج مي زند. طول اتاق را گز مي کند.
-بگذار به دکترت تلفن کنم.پري خواهش مي کنم .پري...
مي داني.مي خواهد همان حرفهاي هميشگي را تکرار کند. نُه ماه است که اين حرفها را مي شنوي. فکر مي کني که چقدر دوستش داري.
-پري.با اين وضع که تو داري زايمان طبيعي يک ريسک بزرگه. ببين پري...
-نه
-پري. ترا به مقدساتت قسم . پري ... قبول کن. سزارين مي کني. او به دنيا مي آيد. تو مادرش...
مکث مي کند.
- من.. من هم پدرش مي شوم. پري نمي خواهم ترا از دست بدهم...خدايا!

صدايش ميلرزد.
-پری ! هر چي بوده تمام شده. کي مي خواهي قبول کني که....من نمي خواهم به خاطر آن مردک ترا...
حرفش را قطع مي کني.نمي خواهي ادامه دهد. نبايد ادامه دهد .نه. دستت را به آرامي روي لبهايش مي کشي. وقتي مي خواهي که آرام شود اينکار را مي کني و اين بار با چه وسواسي. اشکهايش دستت را خيس مي کند. تلاش نمي کني توضيحي بدهي يا قانعش کني. سرش را خم مي کني و بر روي شکم برآمده ات مي گذاري.
-گوش کن. صداي زندگي ميده. همه چيزو ميدونم اما اون بايد تطهير بشه . فقط بايد تطهير بشه ...
ديگر نمي تواند خودش را کنترل کند. مانعش نمي شوي. مي گذاري سرش را همان جا بگذارد و گريه کند. شايد براي او گريه مي کند، شايد براي خودش، شايد براي تو. شايد... نمي داني. براي اولين بار عطش بوسيدنش تمام وجودت را پر مي کند. اما نه... با موهايش بازي مي کني و باز خواب...


-دوستم داري؟
-نمي دانم.
- تنم را چي؟ لااقل اونو دوست داري؟
-نمي دانم...
عصبي است.
-اگر دوستش نداري چرا...؟
مي داني که تلاشت بيهوده است. حتم داری که اين آخرين بار است که او را مي بيني. او حالا آنچه را که مي خواهد دارد و تو....نه !ديگر به هيچ چيز فکر نمي کني.کرختي.
- اگر نمي خواهي هنوز هم دير نيست. مي تواني برگردي و...
- نه.مي مانم. ميدونی من...من...
مي خواهی بگويي که دوستش داري اما چيزي نمي گويي.کرختي.
دستهايت را در موهايش فرو مي بري. سرش را نوازش مي کني. از جاي انگشتانت کرمها بيرون مي زنند و شروع به حرکت مي کنند و پشت سرشان تخم هاي لزجشان را باقي مي گذارند. او نزديک مي شود.آنقدر نزديک که بو و گرمايش را با هم حس مي کني و دستهايش... کرمها حرکت مي کنند.لزج و نرم تنت را طي مي کنند. چندشت مي شود. اما بعد از مدتي حرکت هماهنگشان گرم، نرم و لزج ترا به خلسه مي برد. نزديک مي شود. کرمها....


هراسان ماشين خبر مي کند. تو درد مي کشي. دستهايت را مي فشارد.
-تطهير مي شود. با درد من، در خون من. تصور کن از خون ...
از حال مي روي.گونه اش را بر گونه ات مي گذارد.
-از خون بيرون مي آيد. گرم، لزج..گريه مي کند ، تطهير مي شود.قول ميدهم. تطهير مي شود...
صدايت محو مي شود.
- تو بهترين بودي اما... قولِت...
نفس نفس مي زني.
- قولت.يادت که نرفته؟ اسمِ.... اسم پدرش را....اسم پدرش را رويش بذار. باشه؟

***
کرمها مي آيند. خون ، پيرمرد ، بازارچه قديمي ، قهوه ، خون...کرمها....


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30994< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي